داستان عاشقانه واقعی پریسا و فرزان

تا چند وقت حتی نمی دونستم فرزان چند سالشه از روی صداش حدس می زدم خیلی زیاد داشته باشه27 یا 28 سالشه( همیشه خیلی راحت سن دوستای مو از صداشون تشخیص می دادم) ، به غیر از دوستی ساده به چیز دیگه ای فکر نمی کردم سن برام ارزش نداشت و ازش نخواسته بودم برام عکس بفرسته .یک روز کاملاتصادفی ازش پرسیدم چند سالشه گفت متولد 1346هست یعنی 19 سال از من بزرگتر اصلا باورم نمی شد ، گفتم اصلا بهش نمی خوره ، گفت برات فرقی می کنه من چند سالمه منم حقیقتا برام فرقی نمی کرد که دوستم چند سالشه ، گفتم اصلا
 بقیه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب
[ دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:44 ] [ mehdi ] [ ]
داستان عاشقانه واقعی اما غمگین!

شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ...

با اینکه طولانی هست ولی واقعا ارزشو داره که تا اخرش بخونید امیدورام که لذت ببرید

                                                  بقیه در ادامه مطلب              


ادامه مطلب
[ دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:41 ] [ mehdi ] [ ]
بغض!

از خودم دور میشوم


تا به تو نزدیکتر باشم


این روزها . . .


" خیال "


تنها راه با تو بودن است !

 

 

بغض


دست هایی ست


که از بیم آغـــــوش شدن


توی جیبم محــــکم مشت کرده ام


وقتی عابری که عطر تو را به تن زده


تو نیستی !

[ سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:9 ] [ mehdi ] [ ]