غرور

اینهمه دیوار نساز

نیازی نیست

وقتی‌ نباشی‌

همهٔ دنیا برایم زندان است

اینهمه پل پشت سرت آوار نکن

وقتی‌ نباشی‌

همه پل ها هم که سر جایشان باشن

من مقصد و مقصودی ندارم

برای پیمودن و رسیدن

فرقی‌ نمیکند کنارم باشی‌

یا دور و دست نیافتنی

از پشت تمام این دیوار ها

و از پس تمام این پل ‌های ویران شده

من هنوز هم میتوانم

دست سایه‌ام را بگیرم

و با یادت قدم بزنم

هنوز هم میتوانم هوای تو را

در هر دم و باز دمم نفس بکشم

من وامانده در میان تمام این دیوارها

و از پس تمام این پل های ویران شده

هنوز و همیشه میتوانم

تو را دیونه وار دوست بدارم

[ پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:, ] [ 16:50 ] [ mehdi ] [ ]
داستان عاشقانه واقعی

آرزو واسه خودش یک دختر زیبا و با کمال شده بود.تا این که دو سال پیش یعنی عید 86

که برای تبریک سال جدید به دیدن اونا رفتیم به غیر مستقیم و در بین حرفهای خانواده ی

عمم با دیگر اقوام شنیدم که واسه آرزو خواستگار اومده.اونوقت بود که زندگی برام جهنم شد.

هر شب کارم شده بود گریه و زاری.حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن

خالم و بچه هاش به شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه

اونها نرم که با تعجب خانوادم روبو شدم آخه قبلا  وقتی می خواستیم به شهرستان بریم

اول همه من وسایلم رو آماده می کردم خلاصه با آوردن چند تا بهونه مامانمو راضی کردم

که خونه بمونم.این یک هفته که خونه بودم بابام که به بیرون میرفت و من تنها تو خونه

می موندم و بلند بلند گریه می کردم.خیلی اون روزها اوضاع روحیم به هم ریخته بود.

حتی فکر از دست دادن آرزو داشت منو دیوونه می کرد.همش فکر می کردم که خانواده ی

عمم چه جوابی به خواستگار آرزو که پسر عموی آرزوبود میدن.اون موقع من هفده

سالم بود وآرزو حدود سیزده سالش بود اما از نظر جسمی خیلی بیشتر از یکدختر

سیزده ساله به نظر می یومد.تا اینکه خانوادم از سفر برگشتن و بعد از یکی دو هفته

که به خونه ی اونا رفتیم متوجه شدم که خانواده ی عمم به خواستگار آرزو جواب

منفی دادند و معتقد بودن که آرزو باید درسشو ادامه بده و بعد از طی کردن مراحل

عالی دانشگاهی در مورد ازدواج او صحبت کنند.اون وقت بود که انگاری تمامی دنیا

را بهم داده بودند.اون موقع بود متوجه شدم که  خیلی بیشتر از گذشته دوستش دارم.

اما همه ی ناراحتی من این بود که هر وقت که میدیدمش جز سلام چیز دیگه ای رو

جرات نمی کردم که به زبون بیارم.تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع علاقه ی خودمو

نسبت به آرزو به مادرم وآبجیم در جریان بذارم آما هنوز که هنوزه جرات این کار را

هم پیدا نکردم.اما مطمئن هستم که اونها یه جورایی از رفتارم متوجه شدن که من به


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, ] [ 12:5 ] [ mehdi ] [ ]
شانه هایت...

سر بروی شانه های مهربانت میگذارم

عقده ی دل میگشایم

گریه ی بی اختیارم

از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

[ دو شنبه 2 دی 1392برچسب:, ] [ 11:39 ] [ mehdi ] [ ]